خواستگار زیرک

افزوده شده به کوشش: Astiage

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: گردآورنده: سید حسین میرکاظمی

کتاب مرجع: افسانه های مازندگان - ص ۲۶

صفحه: 387 - 388

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: خواستگار

جنسیت قهرمان/قهرمانان: خواستگار زیرک و کچل

نام ضد قهرمان: -

داستان درباره ی پادشاهی‌ است که ارزو دارد دخترش با فردی زیرک ازدواج کند و برای خواستگاران دخترش شرط غیرعاقلانه ای میگذارد.

می گویند در زمانهای قدیم پادشاهی بود که تنها فرزندش یک دختر بود. آرزویش این بود که شوهر او مردی زیر و زرنگ و زیرک باشد. به خواستگاران دخترش دستور داد در صحن دربار صف بکشند و به آنها گفت:هر کس بتواند آب دریای کنار شهرمان را خشک کند، او داماد من است.شاهزادگان ،وزیر زادگان امیرزادگان و اعیان زادگان یکی یکی از صف پس کشیدند و گفتند کار ما نیست و پیکارشان رفتند تنها جوان گمنامی که سرش هم کچل بود باقی ماند و گفت:ده روز به من مهلت بدهید من این کار را خواهم کرد.ده روز داشت طی میشد شاه به روز نهم با وزیران، فرماندهان، اعیان و اشراف به کنار دریا آمد. دریا را همچنان لبریز از آب و مرد کچل گمنام را همچنان مشغول برداشتن آب از دریا دید جوان گمنام تا شاه را دید گفت:فردا کارم تمام است به مبارکی خشک کردن دریا فردا در همین جا ناهار مهمان بنده هستید.شاه دعوت او را پذیرفت و با همراهان به دربار بازگشت. جوان گمنام برای پختن ناهار فردا دیگ بزرگی را پر از آب کرد و دو دسته اش را به شاخه درختی در فاصله دو متری زمین بست و زیر دیگ چند تا هیزم ریز و درشت گذاشت.فردای آن روز یکی دو ساعت به ظهر چند گله آتش زیر کپه کوچک هیزمها قرار داد. یواش یواش آتش به هیزمها افتاد و روشنشان کرد. شعله های کوتاهی از هیزمها بلند شد. اما هرگز به ته دیگ و حتی به نزدیکش هم که در دو متری قرار داشت، نمی رسید. موقع ظهر شده بود. شاه با اطرافیانش آمد و به جوان گمنام گفت:چه غذایی تهیه دیده ای؟جوان گمنام جواب دادمی ببینید که زیر دیگ آب آش آتش روشن کردم. آب آش هنوز جوش نیامده تا غذا را بپزم.شاه که دیگ را در فاصله دو متری از آتش دید گفت:ای جوان احمق تو عقلت را از دست داده ای مگر شعله های این چند تا هیزم به دیگ می رسد تا آب آش را جوش آورد!جوان گمنام گفت:قبله عالم تصدقت گردم درست میگویید من این کار را از قصد کردم تا به شما بفهمانم همین طور که شعله این چند تا هیزم نمیتواند در فاصله دو متری آب دیگ را جوش آورد همین طور هم توی دنیا کسی پیدا نمی شود که بتواند آب دریا را خشک کند آدم مگر چقدر قدرت دارد .شاه از این جواب خوشش آمد و گفت:آفرین به این هوش و زیرگی تو داماد من هستی از روز بعد، هفت شبانه روز جشن عروسی گرفته شد و آنها سالهای سال به خوبی و خوشی زندگی کردند.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد